سرباز وظیفه ناشناس
آن شب «لوری»، استاد آهنگر شهر «سنت ماری اومین»، چندان راضی و خشنود به نظر نمیرسید.
نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی
مترجم: عظمی نفیسی
آن شب «لوری»، استاد آهنگر شهر «سنت ماری اومین»، چندان راضی و خشنود به نظر نمیرسید.
معمولاً پس از غروب آفتاب، وقتی که کوره را خاموش میکرد به روی نیمکت جلو در لم میداد و از احساس خستگی مطبوع حاصل از کار لذت میبرد و پیش از مرخص کردن شاگردان با آنان نوشابهی خنکی مینوشید و به خروج کارگران کارخانجات نگاه میکرد. اما آن شب لوری تا وقت شام از دکان آهنگری خارج نشد و حتی در آن موقع هم از روی بیمیلی آن جا را ترک گرفت. همسر پیرش از دیدن قیافهی گرفتهی او متحیر شده و در دل گفت: «چه اتفاقی برایش افتاده؟... شاید از سربازخانه خبر بدی رسیده و او آن را از من مخفی میکند... نکند پسر بزرگم مریض شده باشد.»
اما زن بیچاره جرئت سؤال کردن نداشت و فقط سعی میکرد سه کودک موطلایی شیطان خود را، که با لذت و اشتها سالاد ترب سیاه مخلوط با خامه را میبلعیدند، اندکی ساکت کند. عاقبت مرد آهنگر مثل این که صبر و طاقت خود را از دست داده باشد با حالتی خشمناک بشقاب را عقب زد و فریاد کرد: «آه! ای پست فطرتها! ای بیشرفها!»
- لوری، این حرفها را به که میزنی؟
- به آن پنج سرباز فرانسوی که از امروز صبح در این شهر سبز شدهاند و بازو به بازوی سربازان آلمانی در کوچه و خیابان قدم میزنند. دیدن این چند جوان آلزاسی، که ملیّت اصلی خود را فراموش کردهاند و به تابعیت آلمان درآمدهاند و هر روز خود را در معرض تماشای ما میگذارند، واقعاً مرا آتش میزند.
زن درصدد دفاع برآمد و گفت: «لوری بیچارهام، این بچهها آن قدرها هم مقصر نیستند. فکر این را بکن که اگر تابعیت آلمان را نپذیرند آنها را به آفریقا میفرستند. آخر رفتن به الجزیره و ماندن در آن سرزمین دور افتاده کار شوخی نیست. طفلکها آن جا از غربت و بیکسی زجر میکشند و به عشق بازگشت به وطن تمام شرایط دشمن را میپذیرند.»
لوری مشتش را محکم به روی میز کوبید و فریاد زد: «زن ساکت شو! شما زنها هیچ چیز سرتان نمیشود. بس که از صبح تا غروب با بچهها سروکله میزنید عقلتان مثل عقل بچهها است و نمیتوانید دربارهی مسائل مهم و جدی قضاوت کنید. من به تو میگویم این جوانها رذلترین و کثیفترین افراد جامعه هستند. به خدا قسم اگر پسر ما «کریستیان» به یک چنین کار پستی تن بدهد با شمشیر قلبش را میشکافم. اگر این کار را نکردم من که ژرژلوری هستم و هفت سال در ارتش فرانسه خدمت کردهام حاضرم اسمم را عوض کنم.»
با قیافهای وحشتانگیز در جای خود نیمخیز شده شمشیری را که زیر تصویر پسرش به دیوار کوبیده شده بود، با انگشت نشان میداد. از چهرهی سبزه و آفتاب خوردهی کریستیان و نیز سفیدیها و محوشدگیهایی که معمولاً از زیادی نور در عکس پیدا میشود، چنین برمیآید که آن عکس در مملکتی گرمسیر برداشته شده است. همین که چشم لوری به قیافهی نجیب و دوست داشتنی پسرش، که از وسط قاب عکس به او لبخند میزد، افتاد ناگهان آتش خشمش فرو نشست و گفت: «باز بیهوده از کوره در رفتم. این فکرها دربارهی کریستیان روا نیست. چگونه ممکن است پسر من، که در طی جنگ به دست آن همه آلمانی را از پا درآورده، به این اندیشهها بیفتد و ترک تابعیت کند.»
مرد آهنگر از یادآوری شجاعت و دلاوری فرزندش گشادهرویی و خوشخلقی همیشگیاش را باز یافت. شام را با آسودگی و خوشحالی به پایان رساند و بعد برای خوردن یک نوشابه به مهمانخانه «استرازبورگ» رفت.
بعد از رفتن او ننه لوری تنها ماند. اول دست سه کودک خردسال موطلاییاش را گرفت و آن را به اتاقشان برد و در بسترهایشان خواباند. بعد در حالی که هنوز هم صدای خنده و صحبت آن مرغان خوش الحان را از اتاق مجاور میشنید جعبه خیاطیاش را برداشت. در کنار در نشست و مشغول رفو کردن شد. ضمن دوخت و دوز با خود فکر کرد و میگفت: «بسیار خوب، قبول دارم. شاید این جوانها پست و رذل باشند اما چه فرق میکند خوشا به حال مادرانشان که بعد از مدتها دوری دوباره آنان را میبینند».
روزگار خوشی را، که پسرش قبل از رفتن به نظام در کنار او به سر برد، به خاطر آورد. معمولاً در این ساعت روز کریستیان با آن موهای بلند و قشنگش، که هنگام شروع خدمت سربازی آنها را تراشیدند، آستینها را بالا میزد و آبپاش را از آن چاه کنار حیاط پر میکرد و گلهای باغچه را آب میداد.
ننه لوری ناگهان صدایی شنید. درِ کوچک ته باغچه باز شد. عجبا! با این که تازه وارد مانند دزدان آهسته آهسته و با احتیاط از کنار دیوار راه میرفت سگها ابداً به او پارس نکردند.
«مادر سلام!»
کریستیان، کریستیان نازنینش در لباس سربازی اما با سر و وضعی نامرتب و حالتی شرمگین در برابر او ایستاده است. آری! او هم با دیگران به وطن بازگشته و یک ساعت است که برای ورود به خانه انتظار رفتن پدرش را میکشد. ننه لوری دلش میخواست او را ملامت کند اما قدرت این کار را در خود نمیدید. آخر مدتها است که فرزندش را ندیده و نبوسیده است! بعلاوه کریستیان دلایل خوبی برای تبرئهی خود دارد.
میگفت آن جا دلش برای وطن، برای کارگاه آهنگری پدرش، برای پدر و مادر عزیزش تنگ شده بود. از انضباط سخت نظامی دیگر خسته شده بود و از همه بدتر رفقایش هم او را به سبب لهجهی آلزاسیاش مورد تمسخر قرار میدادند و دایماً به او نیش میزدند و آلمانی خطابش میکردند. ننه لوریواله و شیدا به فرزندش مینگریست و البته در صحت سخنان او کوچکترین تردیدی به دل راه نمیداد. مادر و پسر صحبتکنان داخل اتاق شدند. کوچولوها که از صدای آن دو بیدار شده بودند، برای بوسیدن برادر بزرگشان، پا برهنه به اتاق هجوم آوردند. همه، به کریستیان غذا و خوراکی تعارف کردند اما او گرسنه نبود. برعکس عطش شدیدی داشت. از صبح تا به حال لیوانهای پر از نوشابه را نوشیده، ولی تشنگی او را فرو ننشانده بود و اکنون هم با حرص و ولع لیوانهای آب را سر میکشد.
ناگهان صدای پای کسی را، که در حیاط راه میرفت، شنیدند. این مرد آهنگر بود که به خانه باز میگشت.
ننه لوری به بازوی شوهرش چسبید. خودش را روی زمین کشید و التماس کرد. بچهها که از شنیدن فریادهای خشمآلود پدر و ناله و زاریهای مادر سخت به وحشت افتاده بودند، به اتاق خود پناه بردند و در آن جا همه با هم به گریه افتادند. مرد آهنگر ناگهان ایستاد و رو به همسرش کرد و گفت: «آه! پس تو به او نوشتی که به اینجا بیاید. بسیار خوب زودتر برود و بخوابد. فردا تکلیف او و خودم را معین میکنم.»
روز بعد کریستیان که در تمام مدت شب دستخوش کابوسهای خوفناک شده بود در اتاق زمان کودکی خود دیده از خواب گشود. از پنجرهی کوچکی که گیاهان پر گل دور آن را احاطه کرده بود پرتو گرم و جانبخش خورشید به درون میتابید. از پایین صدای چکش کارگران، که بر سندان میکوبیدند، شنیده میشد. مادرش تمام شب از ترس خشم شوهر بر خود میلرزید. به این جهت آنی فرزندش را تنها نگذاشته هنوز هم بر بالین او نشسته بود. اما مرد آهنگر، که تا صبح در خانه قدم زده و اشک از دیده باریده و آههای جگر سوز از دل برکشیده و دایماً قفسهها را گشوده و بسته بود، اکنون مثل این که عازم سفر باشد آماده و مجهز قدم به اتاق او گذاشت. شلوار پشمی گرمی به پا و کلاه لبهداری بر سر و عصایی در دست داشت. یکراست به سوی تختخواب پسرش پیش رفت و گفت: «زود باش، بلند شو».
پسر با قیافهاش شرمگین خواست لباسهای سربازی خود را جمع کند و بردارد. اما پدر با لحنی تند به او گفت: «خیر به آنها دست نزن!»
مادر باز میان سخن او دوید و با ترس و وحشت گفت: «آخر عزیزم. او که جز این، لباس دیگری ندارد.»
- لباسهای مرا به او بده. من دیگر به لباسهای خودم احتیاجی ندارم.
کریستیان به دستور پدرش مشغول پوشیدن لباس شد. در این مدت لوری لباسهای سربازی او را برداشت و تا کرد و در کوله پشتی او، که جواز عبور نیز درون آن بود، جای داد. بعد کوله پشتی را به پشت خودش انداخت و گفت: «خوب حالا پایین برویم.»
هر سه بیآنکه حرفی بزنند از پلهها پایین رفتند و وارد کارگاه شدند. آتش کوره زبانه میکشید و کارگران مشغول کار بودند. جوان که اغلب در آن سرزمین غربت این منظرهها را پیش چشم خود مجسم میکرد، به دیدن این محیط آشنا، دوران کودکی خود را به خاطر آورد و از یادآوری زمانی که بیخیال و خوشحال به تماشای جرقههای درخشان کوره مشغول میگشت، متأثر شد. محبت بیپایانی نسبت به پدر در خود احساس کرد. در آن لحظه جز این که مورد عفو و بخشایش پدر قرار گیرد، هیچ آرزویی در دل نداشت. اما هر بار که به او مینگریست خود را با همان نگاه سخت و غیر قابل نفوذ مواجهه میدید.
مرد آهنگر بالاخره سکوت را شکست و گفت: «فرزند، این سندان و این ابزار آهنگری ... همه مال تو است.» بعد با انگشت باغچهی زیبا را که زیر نور خورشید لطف و آرامش دلپذیری به خود گرفته بود به او نشان داد و اضافه کرد: «کندوهای عسل، درختان میوه و انگور، خانه، باغچه، همهی اینها از این پس متعلق به تو است. حال که تو حیثیت و شرافت خود را در راه این چیزها فدا کردی پس لااقل مالک و صاحب اینها شو... من میروم... تو به وطنت پنج سال خدمت سربازی مدیون بودی. من میروم تا به جای تو این دین را بپردازم.»
پیرزن بدبخت فریاد زد: «لوری، لوری کجا میروی!»
جوان هم با استغاثه و زاری او را صدا کرد: «پدر! پدر!»
اما مرد آهنگر بیآنکه به عقب برگردد با قدمهایی سریع و مصمم از آن جا دور شد.
چند روز بعد در هنگ سوم «سیدی بل آبس» الجزیره مرد پنجاه و پنج سالهای را دیدند که داوطلبانه وارد خدمت سربازی شده بود.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
معمولاً پس از غروب آفتاب، وقتی که کوره را خاموش میکرد به روی نیمکت جلو در لم میداد و از احساس خستگی مطبوع حاصل از کار لذت میبرد و پیش از مرخص کردن شاگردان با آنان نوشابهی خنکی مینوشید و به خروج کارگران کارخانجات نگاه میکرد. اما آن شب لوری تا وقت شام از دکان آهنگری خارج نشد و حتی در آن موقع هم از روی بیمیلی آن جا را ترک گرفت. همسر پیرش از دیدن قیافهی گرفتهی او متحیر شده و در دل گفت: «چه اتفاقی برایش افتاده؟... شاید از سربازخانه خبر بدی رسیده و او آن را از من مخفی میکند... نکند پسر بزرگم مریض شده باشد.»
اما زن بیچاره جرئت سؤال کردن نداشت و فقط سعی میکرد سه کودک موطلایی شیطان خود را، که با لذت و اشتها سالاد ترب سیاه مخلوط با خامه را میبلعیدند، اندکی ساکت کند. عاقبت مرد آهنگر مثل این که صبر و طاقت خود را از دست داده باشد با حالتی خشمناک بشقاب را عقب زد و فریاد کرد: «آه! ای پست فطرتها! ای بیشرفها!»
- لوری، این حرفها را به که میزنی؟
- به آن پنج سرباز فرانسوی که از امروز صبح در این شهر سبز شدهاند و بازو به بازوی سربازان آلمانی در کوچه و خیابان قدم میزنند. دیدن این چند جوان آلزاسی، که ملیّت اصلی خود را فراموش کردهاند و به تابعیت آلمان درآمدهاند و هر روز خود را در معرض تماشای ما میگذارند، واقعاً مرا آتش میزند.
زن درصدد دفاع برآمد و گفت: «لوری بیچارهام، این بچهها آن قدرها هم مقصر نیستند. فکر این را بکن که اگر تابعیت آلمان را نپذیرند آنها را به آفریقا میفرستند. آخر رفتن به الجزیره و ماندن در آن سرزمین دور افتاده کار شوخی نیست. طفلکها آن جا از غربت و بیکسی زجر میکشند و به عشق بازگشت به وطن تمام شرایط دشمن را میپذیرند.»
لوری مشتش را محکم به روی میز کوبید و فریاد زد: «زن ساکت شو! شما زنها هیچ چیز سرتان نمیشود. بس که از صبح تا غروب با بچهها سروکله میزنید عقلتان مثل عقل بچهها است و نمیتوانید دربارهی مسائل مهم و جدی قضاوت کنید. من به تو میگویم این جوانها رذلترین و کثیفترین افراد جامعه هستند. به خدا قسم اگر پسر ما «کریستیان» به یک چنین کار پستی تن بدهد با شمشیر قلبش را میشکافم. اگر این کار را نکردم من که ژرژلوری هستم و هفت سال در ارتش فرانسه خدمت کردهام حاضرم اسمم را عوض کنم.»
با قیافهای وحشتانگیز در جای خود نیمخیز شده شمشیری را که زیر تصویر پسرش به دیوار کوبیده شده بود، با انگشت نشان میداد. از چهرهی سبزه و آفتاب خوردهی کریستیان و نیز سفیدیها و محوشدگیهایی که معمولاً از زیادی نور در عکس پیدا میشود، چنین برمیآید که آن عکس در مملکتی گرمسیر برداشته شده است. همین که چشم لوری به قیافهی نجیب و دوست داشتنی پسرش، که از وسط قاب عکس به او لبخند میزد، افتاد ناگهان آتش خشمش فرو نشست و گفت: «باز بیهوده از کوره در رفتم. این فکرها دربارهی کریستیان روا نیست. چگونه ممکن است پسر من، که در طی جنگ به دست آن همه آلمانی را از پا درآورده، به این اندیشهها بیفتد و ترک تابعیت کند.»
مرد آهنگر از یادآوری شجاعت و دلاوری فرزندش گشادهرویی و خوشخلقی همیشگیاش را باز یافت. شام را با آسودگی و خوشحالی به پایان رساند و بعد برای خوردن یک نوشابه به مهمانخانه «استرازبورگ» رفت.
بعد از رفتن او ننه لوری تنها ماند. اول دست سه کودک خردسال موطلاییاش را گرفت و آن را به اتاقشان برد و در بسترهایشان خواباند. بعد در حالی که هنوز هم صدای خنده و صحبت آن مرغان خوش الحان را از اتاق مجاور میشنید جعبه خیاطیاش را برداشت. در کنار در نشست و مشغول رفو کردن شد. ضمن دوخت و دوز با خود فکر کرد و میگفت: «بسیار خوب، قبول دارم. شاید این جوانها پست و رذل باشند اما چه فرق میکند خوشا به حال مادرانشان که بعد از مدتها دوری دوباره آنان را میبینند».
روزگار خوشی را، که پسرش قبل از رفتن به نظام در کنار او به سر برد، به خاطر آورد. معمولاً در این ساعت روز کریستیان با آن موهای بلند و قشنگش، که هنگام شروع خدمت سربازی آنها را تراشیدند، آستینها را بالا میزد و آبپاش را از آن چاه کنار حیاط پر میکرد و گلهای باغچه را آب میداد.
ننه لوری ناگهان صدایی شنید. درِ کوچک ته باغچه باز شد. عجبا! با این که تازه وارد مانند دزدان آهسته آهسته و با احتیاط از کنار دیوار راه میرفت سگها ابداً به او پارس نکردند.
«مادر سلام!»
کریستیان، کریستیان نازنینش در لباس سربازی اما با سر و وضعی نامرتب و حالتی شرمگین در برابر او ایستاده است. آری! او هم با دیگران به وطن بازگشته و یک ساعت است که برای ورود به خانه انتظار رفتن پدرش را میکشد. ننه لوری دلش میخواست او را ملامت کند اما قدرت این کار را در خود نمیدید. آخر مدتها است که فرزندش را ندیده و نبوسیده است! بعلاوه کریستیان دلایل خوبی برای تبرئهی خود دارد.
میگفت آن جا دلش برای وطن، برای کارگاه آهنگری پدرش، برای پدر و مادر عزیزش تنگ شده بود. از انضباط سخت نظامی دیگر خسته شده بود و از همه بدتر رفقایش هم او را به سبب لهجهی آلزاسیاش مورد تمسخر قرار میدادند و دایماً به او نیش میزدند و آلمانی خطابش میکردند. ننه لوریواله و شیدا به فرزندش مینگریست و البته در صحت سخنان او کوچکترین تردیدی به دل راه نمیداد. مادر و پسر صحبتکنان داخل اتاق شدند. کوچولوها که از صدای آن دو بیدار شده بودند، برای بوسیدن برادر بزرگشان، پا برهنه به اتاق هجوم آوردند. همه، به کریستیان غذا و خوراکی تعارف کردند اما او گرسنه نبود. برعکس عطش شدیدی داشت. از صبح تا به حال لیوانهای پر از نوشابه را نوشیده، ولی تشنگی او را فرو ننشانده بود و اکنون هم با حرص و ولع لیوانهای آب را سر میکشد.
ناگهان صدای پای کسی را، که در حیاط راه میرفت، شنیدند. این مرد آهنگر بود که به خانه باز میگشت.
- کریستیان پدرت آمد. خود را در محلی پنهان کن؛ و به من فرصت بده تا با او صحبت کنم. ضمن ادای این کلمات پسرش را به پشت بخاری چدنی کشید و او را در آن جا مخفی کرد. بعد با عجله کار خیاطی خود را برداشت و با دستهایی لرزان مشغول رفو کردن شد. متأسفانه کلاه سربازی روی میز جا مانده بود و اولین چیزی که جلب توجه لوری را کرد همین کلاه بود. با نگاهی شرربار به همسرش نگریست و از پریدگی رنگ و تشویش و ناراحتی او به همه چیز پی برد. با صدایی وحشتناک فریاد زد: «کریستیان این جا است؟»
هماندم شمشیرش را برداشت و به پشت بخاری دوید و دیوانهوار به کریستیان که رنگ از رویش پریده و از ترس آن که نیفتد به دیوار تکیه کرده بود، حمله کرد. مادر بدبخت خود را میان آنها انداخت و گفت: «لوری... لوری... او را نکش. به خدا تقصیر او نیست. من به او نوشتم که تو در کارگاه به کمک او احتیاج داری و باید هر چه زودتر برگردد.»ننه لوری به بازوی شوهرش چسبید. خودش را روی زمین کشید و التماس کرد. بچهها که از شنیدن فریادهای خشمآلود پدر و ناله و زاریهای مادر سخت به وحشت افتاده بودند، به اتاق خود پناه بردند و در آن جا همه با هم به گریه افتادند. مرد آهنگر ناگهان ایستاد و رو به همسرش کرد و گفت: «آه! پس تو به او نوشتی که به اینجا بیاید. بسیار خوب زودتر برود و بخوابد. فردا تکلیف او و خودم را معین میکنم.»
روز بعد کریستیان که در تمام مدت شب دستخوش کابوسهای خوفناک شده بود در اتاق زمان کودکی خود دیده از خواب گشود. از پنجرهی کوچکی که گیاهان پر گل دور آن را احاطه کرده بود پرتو گرم و جانبخش خورشید به درون میتابید. از پایین صدای چکش کارگران، که بر سندان میکوبیدند، شنیده میشد. مادرش تمام شب از ترس خشم شوهر بر خود میلرزید. به این جهت آنی فرزندش را تنها نگذاشته هنوز هم بر بالین او نشسته بود. اما مرد آهنگر، که تا صبح در خانه قدم زده و اشک از دیده باریده و آههای جگر سوز از دل برکشیده و دایماً قفسهها را گشوده و بسته بود، اکنون مثل این که عازم سفر باشد آماده و مجهز قدم به اتاق او گذاشت. شلوار پشمی گرمی به پا و کلاه لبهداری بر سر و عصایی در دست داشت. یکراست به سوی تختخواب پسرش پیش رفت و گفت: «زود باش، بلند شو».
پسر با قیافهاش شرمگین خواست لباسهای سربازی خود را جمع کند و بردارد. اما پدر با لحنی تند به او گفت: «خیر به آنها دست نزن!»
مادر باز میان سخن او دوید و با ترس و وحشت گفت: «آخر عزیزم. او که جز این، لباس دیگری ندارد.»
- لباسهای مرا به او بده. من دیگر به لباسهای خودم احتیاجی ندارم.
کریستیان به دستور پدرش مشغول پوشیدن لباس شد. در این مدت لوری لباسهای سربازی او را برداشت و تا کرد و در کوله پشتی او، که جواز عبور نیز درون آن بود، جای داد. بعد کوله پشتی را به پشت خودش انداخت و گفت: «خوب حالا پایین برویم.»
هر سه بیآنکه حرفی بزنند از پلهها پایین رفتند و وارد کارگاه شدند. آتش کوره زبانه میکشید و کارگران مشغول کار بودند. جوان که اغلب در آن سرزمین غربت این منظرهها را پیش چشم خود مجسم میکرد، به دیدن این محیط آشنا، دوران کودکی خود را به خاطر آورد و از یادآوری زمانی که بیخیال و خوشحال به تماشای جرقههای درخشان کوره مشغول میگشت، متأثر شد. محبت بیپایانی نسبت به پدر در خود احساس کرد. در آن لحظه جز این که مورد عفو و بخشایش پدر قرار گیرد، هیچ آرزویی در دل نداشت. اما هر بار که به او مینگریست خود را با همان نگاه سخت و غیر قابل نفوذ مواجهه میدید.
مرد آهنگر بالاخره سکوت را شکست و گفت: «فرزند، این سندان و این ابزار آهنگری ... همه مال تو است.» بعد با انگشت باغچهی زیبا را که زیر نور خورشید لطف و آرامش دلپذیری به خود گرفته بود به او نشان داد و اضافه کرد: «کندوهای عسل، درختان میوه و انگور، خانه، باغچه، همهی اینها از این پس متعلق به تو است. حال که تو حیثیت و شرافت خود را در راه این چیزها فدا کردی پس لااقل مالک و صاحب اینها شو... من میروم... تو به وطنت پنج سال خدمت سربازی مدیون بودی. من میروم تا به جای تو این دین را بپردازم.»
پیرزن بدبخت فریاد زد: «لوری، لوری کجا میروی!»
جوان هم با استغاثه و زاری او را صدا کرد: «پدر! پدر!»
اما مرد آهنگر بیآنکه به عقب برگردد با قدمهایی سریع و مصمم از آن جا دور شد.
چند روز بعد در هنگ سوم «سیدی بل آبس» الجزیره مرد پنجاه و پنج سالهای را دیدند که داوطلبانه وارد خدمت سربازی شده بود.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}